قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

سوتی های شما 4

یه بار بچه که بودم مهمون از شهرستان داشتیم این مهمون صبح زود دشک و پتو ذو جمع کرده بود گذاشته کنار اتاق,منم پا شدم واسه اینکه مامانمو اذیت کنم رفتم لای دشک خوابیدم بعدش خوابم برد!حالا مامانم اصلا نفهمیده بود که من. ٣بیدار شدم چه برسه به قایم شدن! بعدش رفته بود صدام کنه دیده بود نیستم کپ کرده بود!هیچی دیگه ساعت٢ بعد از ظهر بیدار شدم دیدم مامانم داره زار میزنه همه همسایه ها هم دورس جمعن!
جای همتون خالی کتک مفصلی خوردیم!ایشالا قسمت همه بشه!

تو دوره دبریستان، یه بار میخواستم از مدرسه جیم بزنم، صبر کردم وقتی همه رفتن بیرون وفقط بابام مونده بود خونه، رفتم دم در ، درو باز کردم ، داد زدم :" بابا خدافظ. من رفتم"
" خدافظ"
تق! درو کوبیدم بهم و یواشکی برگشتم تو کمد رختخوابها زیر یه دشک دراز کشیدم واستتار کردم!بابام هم یه پتوی تا شده آورد گذاشت توی کمد و منو ندید!
بعد چند دقیقه صدای باز وبسته شدن در خونه اومد وبابام رفت...منم از جایگاهم اومدم بیرون و شاد وشنگول پریدم وسط هال که...
با بابام فیس تو فیس در اومدم!!موبایلشو جا گذاشته بود!
نمی دونین با چه ذلت وخواری اون روز با یه عالمه تاخیر رفتم مدرسه!
بعد ازونم تا چند وقت بابام آخرین نفر میرفت از خونه بیرون و قبلشم توی همه کمدا و زیر همه تخت ومیزهارو چک میکرد!


زمانی که حدودا 9 ساله بودم؛ تفریحم این بود که وقتی جوراب پوشیدم، پامو روی فرش بکشم و به یه نفر دیگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!
یه بار توی یه کتاب خوندم که این کار رو با دمپایی ابری اگه انجام بدی، جرقه ی قوی تری می زنه. این مطلب توی ذهنم مونده بود......
نوروز شد و رفته بودیم خونه مادربزرگم عید دیدنی، دیدم کنار سالن یه دمپایی ابری هست. یه مرتبه افکار شیطانی به سراغم اومد...
رفتم پوشیدم و عین مونگولا حدود نیم ساعت پامو رو زمین می کشیدم! بعد رفتم جلوی همه انگوشتمو زدم به نوک دماغ بابام!!!!
آنچنان جرقه ای زد..... که فکر کنم کل محل صداشو شنیدن!!
موهای جفتمون عین برق گرفته ها سیخ شده بود و همه مات و مبهوت نگاه می کردن و نمی فهمیدن چه اتفاقی افتاده!
از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگین وارد شده، چیزی یادم نمیاد!!!

از زبون دوست خواهرم الهام
تازه نامزد کرده بودیم یه شب تصمیم گرفتم خونه نامزدم(شهرام)بمونم
اونم از سرشب داشت مخ مامانشو میزد که توروخدا بذارمن پیش الهام بخوابم از اینورهم داشت منو راضی میکردکه شب پیشش بخوابم آخرش کسی حرفشو گوش نداد و من تو اطاق شهرام خوابیدم شهرام هم رفت اطاق داداشش
نصفه شب احساس کردم یکی منو بوس کرد چشمامو باز کردم دیدم یه سایه جلو رومه از ترس شروع کردم به جیغ زدن طرف هم ترسید و میخواست جلو دهنمو بگیره که چراغ روشن شد پدرش مادرش داداشاش هر کدوم تفنگ شکاری ملاقه کفگیر دمپایی بدست اومدن تو اطاق
شهرام هم ترسیده بود با یه حالت معصومانه گفت اومدم پتو روش بکشم یه وقت سرما نخوره

یه بار بابامو بردم دانشگاه، گفتم همینجا تو حیاط بچرخ تا من بیام. بعد که برگشتم دیدم نشسته زیر آلاچیق با ۷-۸ تا دختر، براشون چایی گرفته داره از خاطرات جوونیش تعریف میکنه. وقتی‌ نشستیم تو ماشین چند تا کاغذ داده به من میگه بیا برات شماره تلفن گرفتم، فقط این ۲ تا که جلوش علامت گذاشتم شوهر دارن.

برو بچ دانشگاه دخترو پسر رفته بودیم اهدای خون. دیدیم هی دارن ملت میرن تو اتاق زود در میان. همه تو کف بودن که اخه اگه با پمپ اگه خون میگرفتن بیشتر طول میکشید. تا نوبیت رسید به دوستم. مرده اول بهش گفت تو هم تو 6 ماه اخیر رابطه جنسی باغریبه داشتی. اونم با کمال رو گفت. غریبه نیست تک پر خودمه. 2 ماه پیش بود.چطور؟ مرده گفت بفرمایید بیرون. ایدز بعد 6ماه مشخص میشه. اقا رفیقم حالش گرفته اومد بیرون تو جمع بلند داد زد :هرکی تو 6 ماه اخیر رابطه جنسی با غریبه داشته ازش خون نمیگیرن. اقا یهو دختر و پسر زنو مرد هر کی گوشیشو ورمیداشت.الو الو اینجا انتن نمیده. ده فرار.تقریبا همه رفتن. هرکی به یه بهونه ای . من و رفیقم بیرون در بودیم. قیافه هارو نگاه میکردیم نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد