قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

سوتی های شما 8

سال دوم دانشگاه بودم طبق معمول به یکی از کلاسای عمومیمون که تو آمفی تئاتر برگزار می شد دیر رسیدم، صدای استاد درس تاریخ اسلام که یه آخوند بود از پشت در شنیده می شد و من که می دونستم حدود 80 دانشجو از رشته های مختلف تو کلاس هستند و باید از جلوی همشون عبور کنم خودمو پشت در مرتب کردم و در زدم و وارد کلاس شدم که یهو دستگیره در گیر کرد تو جیب کاپشنم و عین یویو برگشتم سمت در، دیدم 80 جفت چشم عین چی دارن منو نگا می کنن، همونطور که دستگیره درو از جیب کاپشنم در می اوردم خیلی ریلکس گفتم: دست در دامن مولا زد در ..
و تو راه مصرع بعدیشو خوندم و اومدم نشستم..
صحنه پر شده بود از سفید دندانانِ بازنیش

اولین روز های تابستون , توی خواب ناز بودم که (زیرینگ زیرینگ ) صدای تلفن اعصاب خوردکن به صدا در اومد!
+بله؟!:|
-سلام , از سیستم امنیت خانواده ی ((نفهمیدم چی چی؟!!)) باهاتون تماس میگیرم..سرپرست خانواده شما هستید یا پدر؟!
((تو دلم گفتم این که حال مارو گرفت بزار ما هم یکم دستش بندازیم:D))
+بله پدر هستند.
-کجا تشریف دارید؟
+کرمانشاه سیتی!
((فک کنم سیتی رو نشنید!))
-اسم پدرتون؟
+کوین دورانت
-چی؟!!؟
+کـــــــــوین دورانـــــــت!!!!
-کجایی هستند؟!
+آمریکایی هستند پدر!
-چند سالشونه؟
+25
((با تعجب)): -شغل شریفشون؟
+بسکتبالیسته!! تو ان بی ای بازی میکنه!!
-چی؟!
+ان بی ای!!
-چی هست؟!
+لیگ محلی بسکتبال کرمانشاه!
-عجـــــــب! شمار تلفنش رو لطف کن
+صفر نهصدو خــــورده ای :D
-آقا شما چند سالته؟!
+15 سالمه!
- خیلی نهنگی!! =)


تقریبا 10سالم بودکه فیلم تنهادرخانه تاثیر عمیقی روم گذاشته بود.گفتم منم یه حرکت هوشمندانه بزنم کسی نتونه بیاد تو اتاقم.بعداز ساعتهاتفکرو طرح نقشه کلاف کاموا رو برداشتم وجلودراتاقمو تاجایی که میتونستم تار تنیدم.کارم که تموم شد تازه یادم افتادکه اگه کسی نتونه بیادتو پس منم نمیتونم برم بیرون=گیر کردم
ولی دلم نیومد بازش کنم از لاش رد میشدم
یه همچین متی بودم من

یه لحظه دیدم اسم درسش فرق داره!چارتو نگا کردم دیدم کل ترم اشتباهی رفتم سر کلاس تحلیل سیستم های اطلاعاتی و میان ترمشو امتحان دادم!
و درس سیستم های اطلاعاتی مدیریت اصلا خودخوان بوده!
:-l
خلاصه قلبم افتاد! زنگیدم دوستم کتابشو آورد،تو 2ساعت مونده به امتحان یه کتاب 300 صفحه ایو خوندم رفتم سر جلسه!
باید بگم بدم نبود!


چند سال پیش یکی از دوستام چند تا خشاب قرص کدئین را خورده بود که خودکشی کنه, منم بی خبر از همه جا رسیدم دیدم افتاده وسط اتاقش... گفتمش حالت خوب نیست؟؟؟ اونم گمونم دچار سرگیجه شده بود دست گذاشت رو پیشونیش, منم فکر کردم سردرده یه دونه دیگه قرص با زور بهش خوروندم... بیچاره بد تقلا میکرد اون آخری را نخوره :)))))))))))) به هر حال از شانسمه اینجا در خدمتتون هستم و به جرم قتل بازداشت نشدم و ایضا از شانس اون که با چنین رفیق شفیقی که داره هنوز داره نفس میکشه دی:

سوتی های ملت !

دوران جاهلیت،با اتوبوس میرفتم دبیرستان...یه مرد سوار شد،با صدای بلند به زنش گفت:خانم من از جلو دادم،تو دیگه از عقب ندی!!!!!منظورش بلیط بود بیچاره:)))))

دوستم یه مدت بود نمیومد فیس بوک رو والش نوشتم کجایی؟ یکی از دوستان دیگه کامنت داد: اره کجایی کم پیدایی؟ بعد از مدتی دوستم کامنت داد:zire patoono bebinid onjam...من اشتباه خوندم : زیره پتونو ببینید اونجام!! حسابی شاکی شدم جواب دادم کثافت زیره پتو عمه ات... دوستم جواب داد پتو عمه ام چیه ؟ یهو فهمیدم چه سوتی دادم و جواب دادم کامنت اشتباه شد واسه یه پست دیگه بود

حدودا 4 5 سالم بود یه شب با بابام رفتیم مسجد منم رفته بودم تو قسمت مردونه کنار بابام نشسته بودم ولی از اون جایی که هیچ وقت آروم و قرار نداشتم هی میرفتم جلوی صف پیش این آخونده .آخونده هی پیله میکرد که بجه برو پیش بابات !!بچه برو بشین و... مونده بودم که چرا انقد به من گیر داده؟!!!:| .وسط نماز بود همین جور که پشت سرش بودم دیدیم بلههههه یه صداهایی اومد:)). همون جا من زدم زیر خنده.نماز که تموم شد یه دفه برگشت گفت: نمازگذاران عزیز من به خاطر این بچه که حواسما پرت کرد نمازم اشتباه شد یه بار دیگه نماز میخونیم.منم که حسابی حرصم گرفته بود از همون جلوی صف برگشتم به بابام که آخرای صف نماز بود گفتم: بابا دروغ میگه این آقا هه کار بد کرد تو نمازش:))) مسجد رفت رو هوا:)))

اعتراف می کنم از اونجا که موزیک رو حوضی « البته نه حرفه ایا بلکه با میز و نیمکت و این حرفا » رو خیلی خوب مینواختم و هنوز هم می نوازم تو دبیرستان طبقه دوم بودیم میرفتم سر کلاس تجربی ها رو میز و نیمکت می ترکوندم و بچه ها که ریتم می گرفتن تا ناظما بیان بالا میرفتم سر کلاس خودم و هر زنگ بچه های تجربی یکی دوتاشون دم در بودن ولی دمشون گرم تا اواخر سال منو لو ندادن که آخر سال هم خودم باعث لو رفتن خودم شدم و تو حیاط مدرسه وقتی جلسه دبیران بود یه سطل آشغال آهنی برداشم و وقتی شروع کردم به نواختن همه مدرسه که جمع شدن و شروع کردن به دست زدن و اینا ناظم ها پی بردن تمام مشکلات نوازندگی که در طول سال رخ داده بود از کجا اب می خوره
البته آدم بشو نبودم و سال سوم دبیرستان تا مرز اخراج رفتم سر این نوازندگی و کارم دست به یقه شدن با ناظم مدرسه کشید ولی در نهایت در کمال تعجــــــــــــــــــــــب انصباطم 20 شد
پ.ن : اسم ناظم سال سوم « کوهی » بود بچس دبستان نزدیک مدرسه بود و بعد از تعطیلی میومد مدرسه و من میرفتم پیشش و گیر مدادم بهش و بهش می گفتم تو بچه ای هنوز کوه نشدی واسه همین هم بهش می گفتم « تپه »


مدرسه ما راهنمایی و دبیرستان با همه. مربی پرورشی یه برگه داد گفت ببر کلاس اول راهنمایی ها پخش کن.یه دختره ازم پرسید باید چیکارش کنیم؟گفتم دخترم بده مامانی یا بابایی امضا کنن!حالا دختره 12 سالشه من 16!!!بعد نشستم فک کردم دخترم چی بود؟!!!

سوتی های شما 6

خدا رفتگان همه رو بیامرزه،
چند وقت پیش ختم مامان بزرگم بود ما هم از بس گریه کرده بودیم چشما باد کرده بود اصلاً یه وضی!!!
یکی از همسایه های مامان بزرگ مون اومده بود واسه عرض تسلیت،ماهم روبروی این بنده خدا نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم که این خانوم شروع کرد از مامان بزرگ ما تعریف کردن : آره ثریا خانوم خدابیامرز خیلی گل بود،خیلی خانوم بود صافو ساده،بی غل و قش،بی شیله پیله.. اصلاً خیلی بی همه چی بود!!!!منم که بیشعور :o:o:o:o
تا اینو گفت وسط گریه زاری زدم زیر خنده هر چی چایی تو دهنم بود پاچیدم رو سر و صورت طرف D:
،بعدم مامان ما فحش های به ما داد که عرب تا حالا به خرش نداده:(:(:(:(:((((((

- - - - - - - - - - - - - - -

دوم ابتدایی که بودم بعد از زنگ آخر دوستم که خیلی باهاش جور بودم گفت که به یاد قدیما که با هم همسایه بودیم بریم خونمون،
خونه ی ماهم باهم فاصله داشت.
خلاصه منم رفتم یه 10 دقیقه ای موندم اونجا ، با استرس تمام برگشتم خونه وقتی رسیدم غروب شده بود و فقط آبجی بزرگم خونه بود از اونجایی که منو همیشه دس مینداخت بهم گفت خاک تو سرت کجا بودی مامان و بابا اومدن مدرست دیدن نیستی رفتن اداره پلیس. منه خاک برسرم از پلیس می ترسیدم گفتم الاناست بیان منو بگیرن بندازن زندون آقا گریه زاری ای راه انداخته بودم که نگو این آجیه ماهم نمیگفت بهم که مامان خونه همسایس باباهم هنوز سرکاره آقا یه نیم ساعتی این گریه زاری ادامه داشتو منم منتظره پلیس.
یهو مامان اومد خونه دید که من گریه می کنم و اینا... منم منتظره کتک... خودمو آماده کرده بودم که بخورم. گفت چرا گریه میکنی ؟؟
منم گفتم مامان غلط کردم بخدا دیگه نمیرم کلیم به دوستم فحش دادم مامانه گفت: چی می گی کجا رفتی ؟؟ نگو این مامان اصلا هواسش به دیر اومدن من نبود. بعد آبجیم خندید منم تازه دوزاریم افتاد، اما هی گریه می کردم، بعد مامان واسه اینکه گریه نکنم بهم پول داد منم رفتم یه فلافل خریدم خوردم حسابیم بهم چسبید چون نه کتک خوردم نه رفتم زندان.

- - - - - - - - - - - - - - -

توی ده پدریمون یه خورده زمین کشاورزی داریم و تابستونا واسه درو و کارای دیگه با فامیلا 3-4 روز میریم اونجا.
یه نفر توی ده هست به اسم اسماعیل میرزا که این یارو رو از بیکاری، کردنش مسئول مخابرات روستا. (یه خورده هم شنگول میزنه)
خلاصه تابستون پارسال رفته بودیم روستا ، بعد از درو، من و 2 تا از پسر عمو هام کنار روستا مشغول گونی کردن ِ گندم بودیم که یهو دیدیم میرزا داره با دستپاچکی از پشت بلنگوی مسجد ده، نطق میکنه:

اهالی محتِرَم... تِوجه بفرمایید...
از شهر زنگ زِدن گفتن: داریم مخابراتِ مرکزی ر ِ میشوریم، تلفناتُن ِ اَ پیریز بکشید که آب نره داخلیش...

ما رو میگی آقا در جا خشکمون زد
بعد چند ثانیه، روی خاک خر غلط میزدیم از خنده
تا شعاع 1 کیلومتری همه جنبنده ها دل و رودشون از خنده پیچ خورده بود..

- - - - - - - - - - - - - - -

سال سوم دبیرستان بودم. خوب طبیعتا ارشد مدرسه بودیم و تو کل مدرسه من و 4تا دوستام یه گروه شاخ داشتیم که دیگه مدیر هم کاریمون نداشت.
روزی که قرار بود دبیر زیست جدید واسه کلاس ما بیاد دیر اومده بود,حوصله مون سررفت ما هم شروع کردیم به بزن برقص و با موبایل پخش موزیک , چندتا از بچه ها که میومدن ببینن چه خبره دوستام دستشون رو میگرفتن میاوردن وسط واسه رقص؛ یهو یه دختر کوتاه با 150cmقد اومد داخل و گفت این مسخره بازیا چیه بشینید سر جاتون ؛ منم گفتم حتما شاگرد جدیده بذار این یکی رو من بیارم وسط؛ منو دوستم دستشو گرفتیمو من با موزیک همزمان خوندم: بابابابابابا بابا بیا وسط این کارا چیه , این موزیک قر داره از نوع رقصیه, D: من 20cm ازش بلندتر بودم و وسط کلاس هم خیلی شلوغ بود هرچی داد میزد یا میخواست نرقصه منو دوستام نمیذاشتیم؛تویه لحظه ناظم مون که با ما لج بود اومد تو همه نشستیم سر جاهامون؛ یهو به دختر کوتاهه گفت: خانم رحمتی شما چرا اینا رو اینقد آزاد میذارید(تموم کلاس |: )): |: ) و شروع به بحث کرد خلاصه خانم رحمتی پیچوندش؛
اما خدایی از اون روز به بعد اونقد باهامون پایه شد که هیچ دبیری به باحالی اون هیچ جا ندیدم

سوتی های شما 5

آقا من اعتراف می کنم هر وقت داداشم وسط بازی فوتبال پلی استیشن میرفت دستشویی ترکیبشو عوض می کردم ...
 روبرتو کارلوسو میاوردم دفاع خلاصه گند میزدم توش ... اوف ... حال میداد :D

من وحشتناک از سوزن امپول میترسم صبح با مامانم رفتم ازمایشگاه سر یه موضوعی ازم خون بگیرن از شانس ما نمونه گیری خواهران هم مرد بود نوبت من که شد به یارو گفتم شما که یه قطره خونمو لازم دارین چرا اینهمه خون میگیرین؟اونم صاف ورداشت تو چشام نگاه کرد گفت ما خون خواریم بقیشو میخوریم ...

چندوقت پیش خیاطی درس میدادم.
همیشه ثبت نام میکنیم و هروقت تعداد به حدِ نِساب رسید کلاس رو شروع میکردیم
تو فرم ثبتِ نام یه گزینه اضافه کردم که هنرجو باید سر وقت سر کلاس حاضر بشه و بخشش هم ندارم و هرکس که از این قانون سرپیچی کنه حتمن از کلاس ها محروم میشه
سه جلسه از کلاس ها گذشته بود و یه هنرجو هنوز نیومده بود
به کسایی که میشناختنش گفتم که بهش پیغام بدن اگه جلسه بعد نیاد سر کلاس حتمن حذف میشه
(الکی ادای یه آدم های یه بداخلاق رو درمیارم. دلم نمیاد کسی رو اخراج کنم)
همیشه در طول کلاس بین هنرجوها میشینم. اینطوری راحت ترم
نیم ساعت از کلاس گذشته بود که هنرجوی یه همیشه غایب اومد تو اولین کاری که کرد میزم رو نگاه کرد وقتی بخیالش دید نیستم بلند بلند شروع کرد صحبت کردن،
این زنیکه که خودش از همه دیرتر میاد دیگه این پیغام پسغام ها چیه واسم میفرسته؟؟؟
تا یکی اومد بهش بگه استاد نشسته من بهش اشاره کردم که ولش کن
بهش گفتم لابد بنده خدا(یعنی خودم) کار داشته و دیرکرده
گفت: نــــــــــــــــــــه تو چه ساده ایی من میشناسمش زنیکه چاقِ زشتِ جوش جوشی یه ترشیده هیچی بارِش نیست فقط ادا داره
منم یه نگاه به آیینه انداختم گفتم: من جوشی نمیبینم
هی دوروبرش رو نگاه میکرد میگفت مگه کجاست که نمیبینی؟؟؟
منم آیینه رو نشونش دادم گفتم اینا دیگه این توئه
با سرعتِ کاترین(وم پایر دیرز) در رفت و دیگه پیداش نشد.

سر سفره تو بطری نوشابه دوغ بود
به بابام گیر دادم که نیگا دوغ نوشیدنی اصیل ایرانیه بعد تحت لیسانس پیپسی پر میکنن
گفتش: ننت ریخته دوغو تو بطری پیپسی!!!

یه روز مامانم اومد بهم گفت فروغ نمی دونم امیر (داداشمه) چشه چند یکی دو روزه چشاش قرمزه منم فکر کردم منظورش اینه که امیر معتاد شده گفتم نه مامان امیر اهل مواد نیست خیالت راحت. یهو دیدم مامانم چشاش برق زد و به یه جا زل زد گفت یعنی می گی معتاد شده من فکر کردم مشکلی با دختری چیزی داره ناراحته گریه کرده. بعد همچنان به زل زدن و فکر کردنش ادامه داد از قیافه مامانم فهمیدم داداشم بدبخت کردم به طور غیر عمد البته.

اعتراف میکنم تو دبیرستان بچه ها باهام لج بودند..هرروزباهمه دعوامیکردم..میزدمااا ولی کتک خورم هم ملس بود.. یبار یکی از بچه ها لگد زد تو باسنم.. اولش گفت اخ... ولی من طوریم نشد...فرداش که اومد مدرسه پاش شکست.. ی لحظه فک کردم چون سیدم اهم گرفته بودش ولی نگو لگدو که زده بوده پاش شکسته ولی گرم بود... چندماه گذشت همه فکر کردن اتفاقی بوده .. این دفعه یکی دیگه لگد زد تو باسنم اونم پاش شکست...دیگه رسماتومدرسه معروف شدم... از اون به بعد هیچکی جرأت نداشت دست بم بزنه... تازه چندبار هم نزدیک بود سرودست بشکونم...

چند روز پیش بابام اس داد از خونه بیرون نمیری کارت دارم .منم هر چی اس دادم چی کا داری جواب نداد.منو میگی هزار فکر کردم شب رفتم سریع تو اتاقم خودمو زدم به خواب بابام که اومد مثل شیر زخمی شروع کرد فحش دادن و اینکه تو چی بودی چرا با ابروی من بازی میکنی و .... منو میگی صلواتو بسم الاه که یا با دوست پسر فزیبا رفتیم بیرون فهمیده؟کلاسو جیم زدم تابلو شد؟هر کاری کرده بودم یادم اومد و به غلط کردن افتاده بودم تا بابام اومد تو اتاق به خدا کارای خودم که هیچ اختلاص چند میلیاردی هم حاظر بودم گردن بگیرم .خلاصه هم اومدم بگم غلط کردم بابام گفت اون چه حرفی بود به همکارم زدی؟تازه فهمیدم چیکا کردم . هر وقت زنگ میزنم اداره بابام کسی رو جز مامانم جواب نمیده میگن جلسس .اون روز قرار بود بهم پول بده گوشیشو جواب نمیداد زنگ زدم ادارش گفتن شما گفتم خانومشم گفت جلسس واقعا جلسه بود . همکاراش صدا مامانمو میشناختن فکر کرده بودن بابام رفته ...... بیچاره بابام از دوستش شنیده بود

سوتی های شما 4

یه بار بچه که بودم مهمون از شهرستان داشتیم این مهمون صبح زود دشک و پتو ذو جمع کرده بود گذاشته کنار اتاق,منم پا شدم واسه اینکه مامانمو اذیت کنم رفتم لای دشک خوابیدم بعدش خوابم برد!حالا مامانم اصلا نفهمیده بود که من. ٣بیدار شدم چه برسه به قایم شدن! بعدش رفته بود صدام کنه دیده بود نیستم کپ کرده بود!هیچی دیگه ساعت٢ بعد از ظهر بیدار شدم دیدم مامانم داره زار میزنه همه همسایه ها هم دورس جمعن!
جای همتون خالی کتک مفصلی خوردیم!ایشالا قسمت همه بشه!

تو دوره دبریستان، یه بار میخواستم از مدرسه جیم بزنم، صبر کردم وقتی همه رفتن بیرون وفقط بابام مونده بود خونه، رفتم دم در ، درو باز کردم ، داد زدم :" بابا خدافظ. من رفتم"
" خدافظ"
تق! درو کوبیدم بهم و یواشکی برگشتم تو کمد رختخوابها زیر یه دشک دراز کشیدم واستتار کردم!بابام هم یه پتوی تا شده آورد گذاشت توی کمد و منو ندید!
بعد چند دقیقه صدای باز وبسته شدن در خونه اومد وبابام رفت...منم از جایگاهم اومدم بیرون و شاد وشنگول پریدم وسط هال که...
با بابام فیس تو فیس در اومدم!!موبایلشو جا گذاشته بود!
نمی دونین با چه ذلت وخواری اون روز با یه عالمه تاخیر رفتم مدرسه!
بعد ازونم تا چند وقت بابام آخرین نفر میرفت از خونه بیرون و قبلشم توی همه کمدا و زیر همه تخت ومیزهارو چک میکرد!


زمانی که حدودا 9 ساله بودم؛ تفریحم این بود که وقتی جوراب پوشیدم، پامو روی فرش بکشم و به یه نفر دیگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!
یه بار توی یه کتاب خوندم که این کار رو با دمپایی ابری اگه انجام بدی، جرقه ی قوی تری می زنه. این مطلب توی ذهنم مونده بود......
نوروز شد و رفته بودیم خونه مادربزرگم عید دیدنی، دیدم کنار سالن یه دمپایی ابری هست. یه مرتبه افکار شیطانی به سراغم اومد...
رفتم پوشیدم و عین مونگولا حدود نیم ساعت پامو رو زمین می کشیدم! بعد رفتم جلوی همه انگوشتمو زدم به نوک دماغ بابام!!!!
آنچنان جرقه ای زد..... که فکر کنم کل محل صداشو شنیدن!!
موهای جفتمون عین برق گرفته ها سیخ شده بود و همه مات و مبهوت نگاه می کردن و نمی فهمیدن چه اتفاقی افتاده!
از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگین وارد شده، چیزی یادم نمیاد!!!

از زبون دوست خواهرم الهام
تازه نامزد کرده بودیم یه شب تصمیم گرفتم خونه نامزدم(شهرام)بمونم
اونم از سرشب داشت مخ مامانشو میزد که توروخدا بذارمن پیش الهام بخوابم از اینورهم داشت منو راضی میکردکه شب پیشش بخوابم آخرش کسی حرفشو گوش نداد و من تو اطاق شهرام خوابیدم شهرام هم رفت اطاق داداشش
نصفه شب احساس کردم یکی منو بوس کرد چشمامو باز کردم دیدم یه سایه جلو رومه از ترس شروع کردم به جیغ زدن طرف هم ترسید و میخواست جلو دهنمو بگیره که چراغ روشن شد پدرش مادرش داداشاش هر کدوم تفنگ شکاری ملاقه کفگیر دمپایی بدست اومدن تو اطاق
شهرام هم ترسیده بود با یه حالت معصومانه گفت اومدم پتو روش بکشم یه وقت سرما نخوره

یه بار بابامو بردم دانشگاه، گفتم همینجا تو حیاط بچرخ تا من بیام. بعد که برگشتم دیدم نشسته زیر آلاچیق با ۷-۸ تا دختر، براشون چایی گرفته داره از خاطرات جوونیش تعریف میکنه. وقتی‌ نشستیم تو ماشین چند تا کاغذ داده به من میگه بیا برات شماره تلفن گرفتم، فقط این ۲ تا که جلوش علامت گذاشتم شوهر دارن.

برو بچ دانشگاه دخترو پسر رفته بودیم اهدای خون. دیدیم هی دارن ملت میرن تو اتاق زود در میان. همه تو کف بودن که اخه اگه با پمپ اگه خون میگرفتن بیشتر طول میکشید. تا نوبیت رسید به دوستم. مرده اول بهش گفت تو هم تو 6 ماه اخیر رابطه جنسی باغریبه داشتی. اونم با کمال رو گفت. غریبه نیست تک پر خودمه. 2 ماه پیش بود.چطور؟ مرده گفت بفرمایید بیرون. ایدز بعد 6ماه مشخص میشه. اقا رفیقم حالش گرفته اومد بیرون تو جمع بلند داد زد :هرکی تو 6 ماه اخیر رابطه جنسی با غریبه داشته ازش خون نمیگیرن. اقا یهو دختر و پسر زنو مرد هر کی گوشیشو ورمیداشت.الو الو اینجا انتن نمیده. ده فرار.تقریبا همه رفتن. هرکی به یه بهونه ای . من و رفیقم بیرون در بودیم. قیافه هارو نگاه میکردیم نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟